نمی دانم این چندمین بار است که دست تو را گم می کنم . شاید شایسته دست مهربان تو نیستم ...
اما مرا کودکی تصور کن ... یا شاخه گلی تنها در سیاره ات ... کنایه های من از سر خشم نبود ...
تو عازمی و من تو را دوست میداشتم ...
حال که می خواهی بروی برو ... میدانم که روزی دوباره دست تو را خواهم یافت .. هیچ دور نیست آن زمان ..
گاه و بیگاه چتر مرا باز کن و ببین که صورتم زیر سیلی آفتاب داغ میشود .... می دانم که لحظه وداع نزدیک
است .... بایست .... ! من خواهم گریست ... تو به جان من بدی روا نداشتی ...
تو خواهش قلبم را ندیده می گیری .... و خوب می دانم این منم که اسیر سیاره تو می مانم و تو سفر می کنی ...
یادت باشد وقتی به ستاره ها سفر کردی من از همینجا
برایت دست تکان خواهم داد .... زیر سایه بان یاد تو منتظر خواهم ماند زیرا که عشق هرگز نمی میرد ....
یا حق
منم خیلی وقته پشت پنجره خیالم دست تکان می دهم
حرف فاصله که میشه دلم می لرزه... حرف رفتن که میشن دلم غم میشه...
بعد از رفتنش یه عمری تنها زندگی کردم... خالی از فاصله... خالی از رفتن...
اما خسته شدم... دوست داشتم دوباره متولد بشم... و کسی که من رو دوباره متولد کرد فقط و فقط همین عشق بود که به قول شما هرگز نمی میرد...
ولی هنوز شروع نکردیم فاصله هایی بین ما گاه و بی گاه می افته که تقصیر هیچ کدوممون نیست... اما چکار کنم که از هرچی فاصله هستش دلم میلرزه...
نزدیک ۱ ماه هستش که با همیم و تو این یک ماه حدود ۲۰ روزش رو این فاصله ها پر کرده... و حالا هم که کیلومترها دورتر از منه و هیچ خبری ازش ندارم... فقط میدونم که اتفاق بدی افتاده... همین...................
دلم از هرچی لرزشه متنفره...
راستی من لینک شما رو تو وبلاگم می گذارم...